1)از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. آخرش که داشت برگشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام. 13 تا جا هم خالی داریم. هر کی می آد بسم الله….
مجید پازوکی بود. اومد توی کانال، 13 تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ….
2)یک روز ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن. فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد. او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، غذای خودش را برد، داد دم در و گفت: «اینو بدین بهش. من نون و پنیر می خورم.»
3)ساده پوش بود. دو تا پیراهن بیشتر نداشت. گاهی اوقات ما اعتراض می کردیم و می گفتیم: «خب! یه دست لباس نو بگیر. اینا خیلی کهنه شده.»
می گفت: «دلیلی نداره! همین که تمیز و مرتّب باشه، خوبه. هنوز قابل استفاده است.»
4)هر روز وقتي بر مي گشتيم، بطري آب من خالي بود، اما بطري (شهيد) مجيد پازوکي پر بود. توي اين حرارت آفتاب لب به آب نمي زد. همش دنبال يک جاي خاصي مي گشت. نزديک ظهر، روي يک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد. خيلي حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هي مي گفت پيدا کردم اين همون بلدوزره و..
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند، روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهيد ديگر.
مجيد بعضي از آن ها را به اسم مي شناخت مخصوصا آنها که روي زمين افتاده بودند مجيد بطري آب را برداشت، روي دندان هاي جمجمه مي ريخت و گريه مي کرد و مي گفت: « بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم.به خدا نداشتم ! تازه، آب براتون ضرر داشت…» مجيد روضه خوان شده بود و… .
5)گذشت و مدتي بعد آن طور كه بچه هاي تفحص مي گفتند، مجيد در يكي از ميادين مين شلمچه در حال كار بوده كه يك ميدان مين به كلي منفجر مي شود.
شدت انفجارها به اندازه اي بود كه چرخ هاي دستگاه لودر تكه تكه مي شود و بچه هاي تفحص به تصور شهادت او به شدت ناراحت مي شوند اما با فروكش كردن دودها مجيد سرفه كنان پيدايش شده و حسابي همه را به خنده انداخته بود.
6)حاج آقا «نفر» با آن كه روحانی بود اما در واقع تیربارچی گردان هم محسوب می شد. آن روز در حین پاتك، حاج آقا دچار موج انفجار میشود و پازوكی او را به دوش میگیرد و از زیر آتش شدید تا اورژانس میبرد. همین كه به اورژانس میرسند،
پازوكی یكباره میگوید: من باید برگردم خط و خاك محلی را كه شهرابی شهید شده بردارم. حاج آقا میگوید: من ابتدا فكر میكردم باز دارد شوخی میكند. اما بعد كه دیدم خیلی جدی است سعی كردم او را از این كار منصرف كنم، اما فایدهای نداشت. هر چه گفتم آتش شدید است این كار صلاح نیست، بیفایده بود.
بعد از آن دیگر نه حاج آقا از پازوكی خبر داشت، نه ما و نه هیچ كس دیگر. پازوكی در محلی بین اورژانس و خط مقدم به شهادت رسیده بود و نحوه شهادتش برای همهمان مبهم بود.
بعد از مرخصی، همراه تعدادی از دوستان به خانه شهید پازوكی رفتیم. چند تایی از همسایهها و اقوام و آشنایان هم بودند و در مورد شهید صحبت میكردند. مادر پازوكی تعریف میكرد كه پسرش چون تك فرزند بوده او را برای سربازی قبول نمیكردند. پازوكی هم به سپاه رفته و با اصرار تقاضا كرده است كه پاسدار افتخاری بشود.
مادرش میگفت: روزی كه به او لباس سپاه داده بودند آن را پوشیده بود و دور حیاط میدوید و میزد و میرقصید از خوشحالی.
در آن مجلس هر كس خاطرهای یا نكتهای از شهید مطرح میكرد. تا این كه خانوادهاش از نحوه شهادتش او پرسیدند. ما اظهار بیاطلاعی كردیم. پیش از این نیز هیچ كس نتوانسته بود برای این سئوال جوابی پیدا كند.
7)پازوكی این ماجرا را بلافاصله به همه گفت؛ آن هم با خنده و تمسخر، بعد هم هر بار شهرابی را میدید با صدای بلند میگفت: شهرابی! تو چرا هنوز زندهای پس؟ ما میدیدیم كه شهرابی چقدر از این موضوع ناراحت میشود و خجالت میكشد. حتی به پازوكی هم تذكر میدادیم كه حرمت او را نگهدار اما دست بردار نبود.
روز اول عملیات كربلای پنج بود. پشت در انتهای كانال پرورش ماهی، پدافند كرده بودیم؛ درست در سه راه شهادت، البته آن وقت عراق تازه پاتك را شروع كرده بود و هنوز سه راه به این نام معروف نشده بود. عراقی ها دشت رو به روبرو مان را پر از تانك كرده بودند و مدام با توپ مستقیم تانك شلیك میكردند. طوری كه جرأت نداشتیم سرمان را از دژ بالا بیاوریم.
حوالی ظهر بود كه آرپی جیزن ها را خواستند برای زدن تانكها. هفت، هشت نفری با مسوولیت شهرابی آماده شدند كه بروند پشت خاكریز، توی دشت رو به رو و تانكها را از نزدیك هدف بگیرند.
8)شهرابی هنوز از خاكریز بالا نرفته بود كه پازوكی باز شوخیش گل كرد. داد زد: آهای چرا هنوز زندهای تو؟
شهرابی در همان حال، ساعتش را نگاه كرد و گفت: هنوز یك ربع به ظهر مانده! بعد هم غلت زد پشت خاكریز.
پشت خاكریز، در فاصلهای حدود سیصد – چهار صد متر، تپه كوچكی بود كه قرار بود بچهها تا آنجا بدوند و بعد از پشت تپه، تانكها را هدف بگیرند.
آتش آن قدر شدید بود كه تا بچهها برسند پشت تپه، ده دقیقه، یك ربعی گذشت. در همین لحظه توپ مستقیمی خورد درست روی تپه و شهرابی و دو سه نفر دیگر از بچهها همان جا شهید شدند.
شهادت شهرابی در همان زمانی كه خودش گفته بود ، سر ظهر ، در روحیه بچهها تاثیر عجیبی گذاشت، به خصوص در روحیه پازوكی.
اصلا او را از این رو به آن رو كرد. دیگر نه از شوخیهای او خبری بود نه از ادا و اذیت هایش. در عوض مدام اصرار داشت برود جنازه شهرابی را بیاورد اما بچهها نگذاشتند چون آتش شدید بود. او هم دلخور و ناراحت راهش را كشید و رفت سمت كانال ماهی.
9)یادم هست یكی دو ماه قبل از عملیات كربلای چهار، حاج آقا «نفر» توی گردان برنامهای ریخته بود كه ظهرها بین دو نماز یكی از بچهها صحبت كند؛ طبق قرعه. یك روز قرعه به نام پازوكی افتاد. ما حتی فكر نمیكردیم او بتواند یك جمله حرف درست و حسابی بزند. خودش هم راضی به صحبت نمیشد. اما حاج آقا اصرار داشت كه پازوكی صحبت كند.
دست آخر پازوكی به حاج آقا گفت: در یك صورت صحبت میكنم. باید اجازه بدهی غیبت و تهمت و دروغ آزاد باشد. یعنی هر چه دلم میخواهد بگویم!
هیچ كس گمان نمیكرد حاج آقا قبول كند، آن هم با شناختی كه از پازوكی دارد. اما ایشان قبول كرد. پازوكی هم جلوی بچهها ایستاد و شروع كرد در مورد تقوا صحبت كردن.
چیزهایی گفت كه اگر با چشم های خودمان او را مقابلمان نمیدیدیم باور نمیكردیم این حرفها دارد از دهان پازوكی بیرون میآید. همه مات و مبهوت حرفهای او شده بودیم. حرفهایش ساده بود و بی غل و غش اما برای همه مان تازگی داشت و از عظمت روح پازوكی خبر میداد.
بعد از این ماجرا، نگاه ما به پازوكی عوض شد. هر چند كه او همان آدم قبل بود؛ با همان شوخیها و ادا و اطوارهایش.
او به خصوص با بچههایی كه همه احتمال شهادتشان را میدادند و به قول معروف نور بالا میزدند، بیش از دیگران شوخی میكرد. ماجرای برخورد او با شهرابی این اواخر شده بود نقل مجلس بچهها . پازوكی بیشتر از همه به پر و پای شهرابی میپیچید و مدام آن ماجرا را پیش میكشید.
10)شهید پازوكی از بچههایی بود كه توی گردان حبیب همیشه سرنخواستنش دعوا بود. البته نه به این خاطر كه بیدست و پا بود و كارآیی نداشت. اتفاقا پسر با جربزهای بود، اما از بس شوخی میكرد و ادا و اطوار در میآورد هیچ مسوول گروهان و دستهای او را قبول نمیكرد و سعی میكردند او را حواله بدهند به دیگری.
یك بار نشده بود دو كلام حرف جدی از او بشنویم. او هم هیچ حرفی را جدی نمیگرفت؛ حتی حرف مسوولین گردان و گروهانها را. این وسط فقط حاج آقا «نفر» روحانی گردان بود كه خیلی هوای او را داشت. البته ” پازوكی ” با حاج آقا هم شوخی میكرد.
گاهی حتی وسط سخنرانی ایشان بلند میشد تكهای میپراند یا چیزی میگفت كه جو را به هم میزد. اما حاجآقا اهمیتی نمیداد و همیشه با خنده از كنار شوخیهای او میگذشت. شاید هم چیزی در او دیده بود كه ما خبر نداشتیم.
آخرین بار هم اگر اصرار حاج آقا ” نفر ” و رضایت شهرابی مسوول دستهمان نبود، پازوكی را در گردان راه نداده بودند. شهرابی هم توجه خاصی به پازوكی داشت.
او را در بدترین شرایط در دستهاش پذیرفته بود و شوخیها و اذیتهایش را تحمل میكرد. البته پازوكی گاهی اوقات هم كارهایی میكرد یا حرفهایی میزد كه از او بعید به نظر میرسید. این كارها باعث میشد كه شخصیتش در نظرمان عجیب جلوه كند!
11)ماه رمضان سال 72 بود كه همراه «مجيد پازوكى» از تخريبچى هاى لشكر 27، در منطقه والفجر يك فكه، اطراف ارتفاع 143 به ميدانى مين برخورديم كه متوجه شديم ميدان مين ضد خودرو و قمقمه اى است. يعنى يك مين ضد خودرو كاشته و سه تا مين قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.
سر نيزه ها را در آورديم و نشستيم به يافتن و خنثى كردن مين ها. خونسرد و عادى، با سر نيزه سيخك مى زديم توى زمين و مين ها را در آورده و خنثى مى كرديم و مى گذاشتيم كنار. رسيدم به يك مين ضد خودرو. دومين قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مين سوم را پيدا نكردم. تعجب كردم، احتمال دادم مين سوم منفجر شده باشد، ولى هيچ اثر يا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. تركيب ميدان هم به همين صورت بود كه يك ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مين سومى خبرى نبود.
در تخريب اصلى وجود دارد كه مى گويند: «هر موقع مين را پيدا نكرديد، به زير پاى خودتان شك كنيد». يعنى اگر مينى را پيدا نكردى زير پاى خودت را بگرد كه بايد مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجيد گفتم: «ميجد مين قمقمه اى سوم پيداش نيست…» به ذهنم رسيد كه زير پايم را سيخ بزنم. يك لحظه پايم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زيرش است. اول فكر كردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تكان نمى خوردم. با سر نيزه سيخك زدم زيرپايم، ديدم نه! مثل اينكه مين است. به مجيد گفتم: «مجيد مواظب باش مثل اينكه من رفتم روى مين…»
مجيد خنديد و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت:
– خاك بر سرت آخه به تو هم مى گن تخريبچى؟ مين زير پاى توست به من مى گى مواظب باش!
پايم را كشيدم كنار و مين قمقمه اى را درآوردم. در كمال حيرت و تعجب ديدم سيخك هايى كه به آن زده ام، به روى سطحش كشيده و چند خط وردّ سر نيزه هم رويش مانده و به قول بچه ها «مين را زخمى كرده بود».
خودم خنده ام گرفت. خنده اى از روى ناباورى كه وقتى كارى نخواهد بشود، خودت را هم بكشى نمى شود.
يك ساعتى از اين جريان گذشت. در ادامه معبر داشتيم جلو مى رفتيم، مى خواستيم ميدان را باز كنيم كه بچه ها بروند توى شيار كه اگر شهيدى هست پيدا كنند. دوباره يك مين گم كردم. آن همه قمقمه اى.
جرأت نكردم به مجيد بگويم كه آن را گم كرده ام، گفتم: «مجيد… اين يكى ديگه حتماً زده». مجيد نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم نمى خورد، گفت: «بهت قول مى دم اين يكى هم زير پاى خودت است.» روى شوخى اين حرف را زد. پايم را فشار دادم، شك كرد، سر نيزه زدم ديدم مثل دفعه قبل است.
پا را كه برداشتم ديدم مين زير پايم است. تعجبم دو چندان شده بود. حالا چطور بود آن روز مين زير پاى ما نزد، الله اعلم،
خودم هم مانده بودم كه چى شده. به قول معروف:
گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد
12)در منطقه عملياتي كربلاي چهار و پنج (شلمچه) در حال جست و جوي شهدا بوديم. به خاطر اينكه آن منطقه جزو خاك عراق محسوب مي شد، مرتباً چند نفر از افسران بعثي بچه هاي تفحص را همراهي مي كردند.
يكي از اين افسران عراقي، هميشه بچه هاي ما را دست مي انداخت و اذيت مي كرد. يك بار نماز مي خواندم كه او يك نارنجك به سمت من پرت كرد، البته قبلاً مواد منفجره نارنجك را خالي كرده بود و مي خواست من را بترساند.
من هم به تصور اينكه نارنجك واقعي است، نمازم را قطع كردم و به سمت نارنجك خيز رفتم. بعد از اينكه بعثي ها كلي خنديدند و ما را دست انداختند، ماجرا به گوش مجيد رسيد.
او هم براي اينكه جبران كند، وقتي همان افسر بي خيال نشسته بود و سيگار مي كشيد، يك سيم تله به كمربند او بست و سر همان سيم را به شاخك يك مين والمري متصل كرد.
افسر عراقي بعد از اينكه فهميد مجيد او را به يك مين جهنده بسته و اگر تكان بخورد تكه تكه خواهد شد، با وحشت فرياد مي كشيد و كمك مي خواست؛ بالاخره هم دوستانش با كلي ترس و لرز سيم را بريدند و مين را برداشتند تا خنثي كنند؛ اما از تعجب نزديك بود شاخ دربياورند مين قبلاً از مواد منفجره خالي شده بود.
شهيد پازوكي همان موقع به آن افسر بعثي گفت: تا شما باشيد دوستان من را مسخره نكنيد!