مادر شهید رجب علی آهنی می گوید: هرگز او را تندخو ندیدم، اما یک روز دیدم با عصبانیت وارد خانه شد. تعجب کردم. دست از شستن لباس کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغول خواندن قرآن شده. پرسیدم: «طوری شده مادر؟ خدا نکند که تو را کج خلق ببینم.» بدون اینکه نگاهش را از روی […]
این روزها صدای پچ پچ به گوش نزدیک می رسد… این روز ها بوی سیب می آید… حس میکنی؟ شهدا صدایمان می زنند… مشغول امضاء شده اند… باز هم وقت دست به دامان شهدا شدن رسیده است. عجیب این روزها خاک شلمچه آرزویم می شود…
عبد الامیر تقوی برادر شهید تقوی می گوید: آخرین دیدار من با برادرم، به دو ماه پیش بر میگردد، از حال و هوای او میدانستم که این آخرین دیدار من با اوست، خیلی آرام بود و وقتی که عکس شهادتش را دیدم همان آرامش را داشت. سردارشهید حمید تقوی مجاهد غیرتمند سالهای متمادی جهاد علیه مستکبران […]
ازدل خاک فکه،شهیدی یافتند,در جیب لباسش برگه ای بود:«بسمه تعالی.جنگ بالاگرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست.تاهنوزچندقطره خونی دربدن دارم،حدیثی ازامام پنجم مینویسم:«بتوخیانت میکنند،تومکن.توراتکذیب میکنند،آرام باش.تورامیستایند، فریب مخور.تورانکوهش میکنند، شکوه مکن.مردم شهر ازتوبدمیگویند،اندوهگین مشو.همه مردم تورانیک میخوانند، مسرورمباش آنگاه ازماخواهی بود»… دیگر نایی دربدن ندارم؛خداحافظ دنیا